خواب غربت ودرد دوري
ارسالي ميلاد آذرخش ارسالي ميلاد آذرخش


بارها بارها از دوست‌داشتن گفتيم، تظاهر به دوست داشتن كرديم و كسي را دوست نداشتيم و بي توقعِ پاداش، مهر نورزيديم. از مرگ ديگران در هرحادثه لرزيديم و حتي گريستيم اما با خود واگويه كرديم كه برما چنين مباد. شكر ايزد كه ما در ميان حادثه نبوديم. كودكان زلزله را دست عطوفت به‌سر كشيديم و در كنارشان نشستيم و بر ويرانه‌هاشان چشم دوختيم و در انديشه ی استحكام خانه‌‌ي خويش برآمديم. دختران فاسق را نصيحت نموديم و دعوت به پاكدامني كرديم و همان دم در دل خويش با آنان زنا مي‌كرديم. فقيران را به تقواي از خداوند دعوت كرديم و به معنويت بشارت داديم و تلاش خويش را براي بيشتر داشتن افزوديم. بر قداست آسمان افزوديم و به سوداي ملكوت اشک شوق از خود وانموديم و زمين را به‌آشوبِ غارت كشانديم. خدا و قديسان را حرمت نهاديم و خود و همسايه را بي‌حرمت كرديم. از خدمت به خلق گفتيم و به تدبير‌قدرت پرداختيم. نان را، آب را، هوا را و زمين را، به شرط دين داري بر ديگري روا داشتيم، از آن رو كه دين را بهانه كرده بوديم. ديني از آن جنس كه خود مي‌گفتيم. همه باهم رياكارانه نماز خوانديم، رياكارانه خداوند را ياد كرديم و يادمان رفته بود كه آنان را هم كه ما بيگانه با خداوند مي‌انگاريم،حق زنده گي را دارند. همه‌ي الفاظ را كه از عصاي موسي هم اعجازگرتر بود به خدمت گرفتيم تا خويش را در پس آن الفاظ پنهان كرده باشيم، تا هوس خويش را به معجزه‌‌ي الفاظ برآورده سازيم.همه نام‌ها كه براي برانگيختن زندگي بود، همه‌ي آن الفاظ كه آفرينندگي را به‌ياد مي‌آورد، آلوده به هوس‌ها شد. آنگاه واژگان، سكه وسنگ شدند، سكه‌ها وسنگ‌هايي براي وزن كردنِ نان، تا هركه بيشتر و غليظ‌تر اين الفاظ را تكرار كند برخورداري بيشتري پيدا كند. يكچند روزگارمان اين‌گونه گذشت.اكنون چنان است كه انگار طشت از بام افتاده. آن سكه‌ها را ديگر ارجي نيست، آن سنگ‌ها را وزني نيست. الفاظ معجزه‌ گر، بي حرمت شده‌اند. پوك و تهي شده‌اند. اگر هم به معنايي راه ببرند همان معنايي است كه در خويش پنهان كرده بوديم.هوس‌هاي خويش را كه نام‌هاي عارفانه مي‌نهاديم اكنون برملا مي‌شوند. حالا هيچ كلامي نمانده كه حجابي بر عريانيِ ما باشد. چندان كه آوردن نام خداوند نيز عبث و بيهوده مي‌نمايد.اين گونه بود كه ويران‌ شديم، اين گونه است كه ويران‌تر مي‌شويم. چه بيهوده سخن مي‌گفتيم، چه بيهوده سخن مي‌گويي .من آيينه‌اي دارم صادق‌تر از كلام شما، صادق‌تر از كلام همه‌ي مومنان. فرزندانِ خودم را مي‌گويم، فرزندان شما را مي‌گويم، نسل حاضررا مي‌گويم. اين غروب آبستن چيزي هست رويش را به سوي آنان چرخانده بود تا شايد واپسين كلام را بگويد كه حالا اين شما و اين‌هم تماميِ ملك. با همه‌ي امكاناتش، كلام قدسي و عصاي معجزه‌گرِ موسي را هم كه داريد. ‌ثروت سرشار هم كه جاري و ساري هست. سلاح براي در هم كوبيدن دشمنان نيز آماده است. از ديگر انديشان هم سهمي و نشاني در قدرت برجاي نمانده كه خار و خس راهتان شود. مي‌توانيد هركه را خواستيد بميرانيد، هركه را خواستيد زنده كنيد. به هركه دوست داريد ببخشاييد، از هركه مصلحت مي‌دانيد بگيريد. مي‌گفت اين بخت و اقبال را تنها يك چيز منقص مي‌كند كه اگر آن‌ را فراهم آوريد از خدايان خواهيد شد. سراسيمه نگاهش كرده بودند، آنگاه او به غروبِ خورشيد اشاره كرده بود. بعد پرسيده بود در ميان شما كسي هست كه داستان يوشع را از نو بيازمايد و براي طولاني كردن روزتان خورشيد را از غروب به‌ميانه‌ي آسمان برگرداند؟ شايد باورشان آمده است كه همه چيز دور زنان به جاي اول خود باز مي‌گردد. آفتاب طلوع مي‌كند، و آفتاب غروب مي‌كند و به‌جايي كه از آن طلوع نمود مي‌شتابد. اين در كتاب باطل اباطيل هم آمده است. راهنما مي‌گفت شايد حواستان نيست كه آن طلوع دو باره، خورشيدِ شما نخواهد بود. آن داستان يوشع هم رمز به‌جاي ديگر مي‌برد. در اين حديث، خورشيد و خدا و مردم با هم راه مي ‌روند. با همين مردم روي زمين، با همين آدم‌هايي كه نافرهيخته مي‌دانيدشان. مردم كه ناپديد شوند خدا و روشنايي هم ناپديد مي‌شوند. بعد هم قحطي پيش مي‌آيد، نه قحط نان و آب، كه قحط خدا در ميان شما، قحط مردم در پاي صندوق‌هاي راي.
قحط نگاهي به مهر و آشتي. حالا مردم نه ‌با شمايند نه با خود. نه با خدايند نه با روشنايي، چراغهاي رابطه تاريك بود، تاريكتر مي‌شوند. ديريست كه يكي را از ديگري خبر نيست، چه رسد به نسلي از نسلي، شهري از شهري، محله‌اي از محله‌اي، پدري از فرزندي. را ستي از خودتان يادتان هست؟نقد پذير بودن موهبتي است از جنس روشنايي. خدايانِ جبار از آ ن محرومند. آنان نه انتقاد مي‌پذيرند نه خود به نقد خويش مي‌پردازند. شما كه از خدايان و جباران نبوديد. از قديسان و پاكان و معصومان هم كه نبوديد، از ملكوت هم نيامده بوديد، آدمي از جنس زمين بوديد، برآمده از همين خاك، همچون همه‌ي آدم‌هاي ديگر. كاش اندكي رفيقي كرده بوديد، كمي هم زميني مي‌انديشيديد، گهگاهي هم واقعي مي‌بوديد تا درد آدم بودن را بيشتر تجربه مي‌كرديد، دردِ بودن در اين خاك را عميقتر مي‌فهميديد. تا براي آبادي زمين گامي برمي‌داشتيد. براي كاهشِ اين همه درد‌هاي پيدا و پنهان كاري مي‌كرديد . كاش آن آسمانِ معصوم و پاك و بي‌دغدغه‌ي خوش‌ خيال را به همان كروبيانِ بي‌درد وامي‌نهاديد. كاش درپي همانند سازي كودكانمان با كروبيان بر نيامده بوديد. كاش از گناه چيزي مي‌دانستيد تا توانِِ بخشيدن گناهان خود و ديگران را پيدا مي‌كرديد. تا ما وشما احترام به خويش و ديگر گناهكاران را هم مي‌آموختيم. تا پرده‌‌ي پندارتان را از هزار افسون و بهانه رها مي‌كرديد. همان ا فسون‌ها و بهانه‌‌ها را مي‌گويم كه با نقاب دين رخ مي‌نمايند. خطاها و گناهانِ خويش را كه نبينيم و پس از نقدي روشن و آشكار نبخشاييم، باز هم به خود بي‌حرمتي خواهيم كرد. و چون خود را بي‌حرمت مي‌انگاريم باز هم دانسته و ندانسته همان خطاها را تكرار خواهيم كرد. اين را براي ديگران هم گفته بودم.شايد اين‌گونه است كه فرزندانمان هم خود را تحقير شده و بي‌حرمت مي‌شمارند. گريزي از زميني بودن هم ندارند، همين است كه به‌ناگزير ازشما دور مي‌شوند. هوا تاريكتر و تاريكتر مي‌شود. روحِ جمعي ما هم شرحه شرحه و مجروحتر و از هم گسسته و بي‌سامان تر از هرزمان ديگر شده است، و اين غروب آبستن چيزي هست كه نمي‌دانم چيست. اين زند گي نيست روزگاري نه‌چندان دور براي منجي غزل سروده بودي و ترانه خوانده بودي. با‌اين همه، منجي به‌خوابت هم نيامده بود. آنگاه غزلت را براي ديگراني خواندي كه آنان نيز به‌انتظار بودند و تو را هم كه هنوز نوجوان هستي چنين آموخته بودند كه به‌انتظار باشي. شعرت را كه شنيدند تشويقت كرده بودند. بعد هم به‌شكرانه غزل‌خواني‌ات براي آن قديس، كام خود را شيرين كرده بودند و بي‌آنكه چيزي بگويند يادشان آمده بود كه نياكانشان نيز در انتظار مرده بودند و اكنون ذكري از آنان در ميان نيست.نسلي مي‌ميرد، نسل ديگري پديد مي‌آيد بي‌آنكه چشم‌انداز ديگري آفريده شود و بي‌آنكه ر ه تازه‌اي گشوده گردد. همه‌چيز دور زنان به جاي اول خويش بازمي‌گردد. شايد به‌همين سبب اندوهي مبهم در چهره‌ها موج برمي‌دارد كه آيا اين نسل به‌همان گونه خواهد رفت كه آن نسل پيشين؟. گمانم تو عاشق شده بودي. از همان عشق‌هاي ساده‌اي كه به سراغ همه نوجوانان مي‌آيد. سوداهايي كه درساز وكار طبيعت همه ما تعبيه است. همان شور زندگي را مي‌گويم كه شايد اگر جايي در ادب و فرهنگ ما پيدا مي‌كرد هنرها مي‌آفريد و معجزه‌ها مي‌كرد. اما در اين روزگار كه ماهستيم يا به‌ابتذال و هرزگي مي‌رود، يا به‌سراغ قديسي مي‌شتابد تا مشروعيت پيدا كند. حكايت غريبي است، عشق‌هاي افلاطوني براي نوجواناني كه هنوز دوست‌داشتن‌هاي انساني و خاكسارانه را نياموخته‌اند. از مورچه تا سليمان شايد راه درازي نيست. اما تو در آغاز راه بايد مورچه‌ها را مي‌ديدي، اگرنه از حديث سليمان هم جز لفظي پوك و تهي چيزي نصيبت نخواهد شد. مهر ورزيدن به‌خويش و همسايه را كه تجربه نكرده باشي، گل‌هاي اطلسي هم عطرشان را از تو دريغ خواهند كرد. وشايد به اين گونه بوده است كه اكنون خود را در زنداني برساخته از اوهام مي‌يابي. وشايد بازهم به همين گونه باشد كه خود را در قفسِ انتظار مي‌بيني و حالا كه منجي به‌خوابت هم نيامد منتظري تا برايت چيزي بنويسم. اين ر ا به‌گونه‌ي غريبي حس مي‌كنم. انگار مي‌روي تا دل به‌ نااميدي بسپاري كه شايد سرنوشت محتومت ماندن و مردن در همين زندان است. مي‌خواهم بگويم اي يار، اي رفيق زنداني، يا صاحبي‌السجن، منهم سال‌هاي سال در همان قفس زيسته‌ام، گوشه‌گوشه‌اش را بارها وبارها تجربه كرده‌ام. قفسي كه ميله‌هاي آهنينش در سنت‌هاي هزارن ساله محكم شده‌اند. قفسي كه ديوارهايش مثل خدا سخت و محكم ، مثل خدا ترديد ناپذير، و مثل خدا مقدس مي‌نمايند. اما اي يار، خود را وجهان را به‌گونه ديگري هم مي‌توان ناميد. مي‌توان نام ديگري هم براي زندگي پيدا كرد. نامي كه شايسته زندگان باشد. نا مي كه نام آدم‌هاي معمولي هم در آن منظور شده باشد. تو اگر نامِ تازه‌اي براي زندگي پيدا كني اندك اندك همان خواهد شد. تنها به اين شرط كه به نام خود ايمان بياوريم. به زميني كه برآن راه مي‌رويم ايمان بياوريم، اگر قداستي باشد از رابطه ما با همين زندگي آغاز مي‌شود، از رابطه با زميني كه در آن زندگي مي‌كنيم، با مردمي كه اكنون قدر يكديگر نمي‌دانيم.
مي‌خواهم كلام آن شورشي را به‌يادت بياورم كه در سايه‌سار ديوا ر انتظار نماند و اعتراض را به‌جاي انتظار برگزيد. نجات را به‌جاي منجي، رفتن را به‌جاي ماندن، شدن را به جاي بودن. آنگاه ديوار‌ها كه مثل خدا بلند و محكم مي‌نمودند لرزيده‌ بودند، ميله هاي قفس كه مثل خدا ترديد ناپذير بودند به‌ترديد افتاده بودند. به‌اين‌گونه شايد بتوانيم ميله‌هاي اين زندان را كمي جابجا كنيم. شايد بتوانيم با خدا هم گفت و گو كنيم و راضي‌اش كنيم تا در احكام ابد‌الآبادش تجديد نظر كند. راضي‌اش كنيم تا ما را كه آفريده به خودمان هديه كند. رويا ي پريشا ني آواي غرش رودخانه كه از آن پايين مي‌آمد نشانه آن بود كه سيل شدت گرفته است. از كنار اين صخره شيب كه عبور كنند بقيه راه را بي‌هراس از سقوط مي‌توان رفت.غير ازما دختر نوجواني هم كنار صخره ايستاده بود. يعني درمانده بود كه چگونه عبور كند. كاهنِ ميانسال او را در بغل گرفت، آرام آرام، با احتياطِ تمام قدم‌هايش را روي صخره‌هاي خيس و لغزنده محكم مي‌كرد. دختر از ترس چشمهايش را بسته بود تا عمق پرتگاه را نبيند. كاهن جوان هم دست كاهن پير را گرفته بود واز پي مي‌آمدند. از شيب صخره كه عبور كردند كاهن ميانسال دخترك را به زمين هموار رها كرد. كاهن جوان نيز دست كاهن پير را. دختر به‌راه خود رفت. سه كاهنِ ما نيز به‌راه خود. ساعتي ديگر راه رفتند تا به معبد رسيدند. هيچ‌كدام كلامي نگفته بودند. لمحه‌اي ايستادند تا خود را ورنداز كنند، براي وارد شدن به معبد بايد آراسته باشند. چيزي در انديشه كاهن جوان آزارش مي‌داد. در راه كه مي‌آمدند اين را به كاهن پير هم گفته بود. بانگاهش. چندين بار. كاهن پير هم تاييدش كرده بود. با نگاهش. چندين بار. كاهن ميانسال آماده بود كه وارد معبد شود. نگاه دو كاهن ديگر او را به قلاب انداختند كه: - در شيوه كاهنان نيست كه با دختران همراه شوند چه رسد به‌آنكه در آغوش گيردشان. اين را بانگاهشان گفتند. وكاهن ميانسال: - در همان زمين هموار رهايش كردم، شايد اكنون خيال شما او را درآغوش دارد و رهايش نمي‌كند؟ و به‌اين گونه سه كاهن بي‌آنكه كلامي با هم گفته باشند وارد معبد خداوند شدند. يكي تنها بود. آن دو ديگر، هركدام وسوسه‌اي درخيال، تا با خداوند نيز سخن گويند. شا يد با بهاربازنگردي ؟ آن شب‌های سرد كه شعله‌های رقصنده آتش قداستی ديگر پيدا می‌كرد پيرامونش می‌نشستيم و سرود می‌خوانديم و قديسی را می‌ديديم كه بی‌آنكه بسوزد در آن ميانه به سماع برخاسته و به‌اشارت مژده آمدن نوروزمان می‌داد كه نوروز رستاخيزِ حيات بود و ازميان برخاستنِ كدورت‌ها. حالا نمی‌دانم كه آن قد يس، پيرِ مغان بوده، ابراهيم بوده يا سياوش؟. شايد هم همه باهم بودند. يعنی يكی بوده كه برای هركسی نامی آشنای حافظه ‌تاريخی‌اش داشت. داستان طور سينا و آن بوته كه در آتش بود و نسوخت هم شايد حديثِ خود موسی بوده باشد كه چندان شايستگی يافته بوده است كه از گام نهادن در آتش نهراسد و برای نجات قوم كه در مصر گرفتارندكاری كند. سياوش كه از آتش عبور كند، يا ابراهيم كه به‌ميانه آتش باشد و نسوزد، برای ما نشانه‌ای از پاكیِ آنان بود تا بتوانند چگونگیِ ورود به عرصه‌ تازه‌ای را نشانمان دهند. در مناسكِ ما باورمان اين شده بود كه آتشِ مقدس، پليدی‌ها را می‌سوخت، دروغ‌گويان را خاكستر می‌كرد. اما راستگويان و درست كردارانِ پاك چيزی برای سوخته شدن نداشتند كه از اين آتش بهراسند. آن هنگام كه سياوش به‌آتش گام نهاد، به‌جای او كاوس شاه و سودابه كه به‌گمان خود دور از آتش نشسته بودند سوختند. همانگونه كه وقتی ابراهيم در آتش می‌خرا ميد نمرود در جايگاه خويش می‌سوخت. در داستان موسی هم عاقبت فرعون بود كه سوخت. آموخته بوديم كه مناسكِ ورود به نوروز را به‌ اين گونه و با عبور از آتش به نمايش در‌آوريم. نبردِ ميانِ خير و شر چيزی نبود كه با پايان يافتن سالِ كهنه، و با ورود به‌سال نو پايان يابد اما برای ادامه اين نبرد، هراز چندی بايد خود را نيز می‌آزموديم، بايد مناسكِ ويژه خود را به‌جای می‌آورديم، بايد هرچه از دروغ و دشمنی در طول سال به جانمان نشسته بود در اين مناسك از ميان برمی‌داشتيم و گرنه چرخه طبيعت و آمدنِ بهار، به‌خودی خود نوروزِ ملت‌ها و تمدن‌ها نخواهد بود.
عبور از آتش خرافه نبود، بخشی از مناسكِ ورود به نوروز بود. آتش هم نماد بود، مثل همه مناسك و نماد‌های ديگر. همانگونه كه از اين منظر، داستان ابراهيم و موسی نيز خرافه نبود. دراين‌ فرهنگ، حديث ابراهيم و سياوش، مانند بسياری مضامين ديگر، برای ما درهم آميخته بود بی‌آنكه خرافه و جادو باشد. ما به‌دلايلِ چندی اهل صلح و مدارا بوديم. با آنكه پهلوان قصه‌هامان رستم بود اما مورچه هم در اين منظومه حرمتی داشت چندا ن ‌كه فردوسي در باز آفرينی رستم از اهميت جانِ مورچه‌ای غفلت نمی‌كند. جشن‌هامان كه همان نيايش‌هامان بود همه از حرمتِ به زندگی حكايت می‌كرد. نوروز هم نمادی از رستاخيزِ حيات بود كه از گياه و جانور تا آدم، همه در آن سهمی داشتند. نمادها و مناسك را افراد ويژه‌ای ابداع نمی‌كنند، انگار طراحیِ اين موارد به‌عهده روحِ جمعیِ ملت‌ها است. احتمالا به همين مناسبت است كه با دستورها و بخشنامه‌ها نمی‌توان به سادگی با آن به‌جدال برخاست. همچنين بسياری رشته‌های پيدا و پنهان از هر نمادی به معنا كشيده می‌شود و هنگامی ‌كه در جامعه‌ای نمادی و مناسكی در حال تغيير يافتن باشد به‌معنای آن است كه واقعه مهمی در روانِ جمعیِ ملت اتفاق افتاده است اين واقعه را می‌توان از تغيير نمادها و دگرگونیِ مناسك دريافت. انتخابِ آتشِ با روت به‌جای رقصِ موزون شعله‌های محدود و مهار شده هيزم، تمايل به ترساندن اين و آن با انفجارهای كوچك و بزرگ از سوی بسياری از كودكان و نوجوانان، همه و همه می‌تواند نشانه‌هايی از همان واقعه باشد. شايد روانِ جمعیِ ما در اين سال‌ها چندان بی‌حرمتی ديده و زخم خورده است كه به‌مكافات آن بی‌حرمتی‌ها، انبوهی از جوانان ميهنمان اين‌گونه به استقبال نوروز می‌روند. از باروتِ ترقه به‌اين شيوه، تا باروت نارنجك و تفنگ شايد راه درازی نباشد. اين خبر تلخی برای نوروزِ است. با اين‌همه بازهم در نيايش‌ِ نوروزی‌مان واگويه می‌كنيم كه: ای بانوی بزرگ، دشت ودامنت ز آشوب جنگ وبوی باورت بركنار باد. در نوروز و بهارانی ديگر، چشمانت دروغ و دشمنی، زندان وبی‌حرمتی، فقر وتهی‌دستی نبيناد. شايد درآن بهاران، فرصتی پيش‌آيد تا از آنهمه گل‌های ناشكفته‌ای كه به‌دامن داري بازهم....... چيزی را … پرنده‌ای بود شبيه سيمرغ كه به روياهامان آمده بود. و آواز خوانده بود. آوازش چنان بود كه انگار سياوش و مزدك به صدای هم انداخته‌‌اند تا مفاصلِ از هم گسسته رستم را به هم پيوند دهند. بعد ما، غبار از چهره زدوده بوديم و همه باهم در هيات رستم از خاك برخاسته بوديم، و خود را همان رستمی يافتيم كه دست به بند شاه نداده بود.ما همه يك تن بوديم، كالبد يگانه‌ای داشتيم، يا شايد از جادوی آن پرنده غريب چنين می‌پنداشتيم. هرچه بود رستاخيزمان را اين‌گونه آغاز كرده بوديم. اما هنوز چند قدمی پيش نيامده بوديم كه دريافتيم ديوار زندانمان را بر سر خود ويران كرده‌ايم، و مشت ‌هامان بر دهان خودمان فرود می‌آيد، شايد از آن رو كه هنوز هفت شهرعشق، يا هفت‌خوان رستم را تجربه نكرده‌ بوديم. شايد هم به آن سبب كه در شامِ آخرِ استبدادِ پيشين، فره ايزدی را چون نان و شراب ميان خود تقسيم نكرديم. يعنی چيزی را از قلم انداخته بوديم. انگار كه آن سيمرغ جادويی هم از روياهامان پريده بود و پيدايش نبود. پری يانشانه‌ای هم از او برای روز مبادا نگه نداشته بوديم. چشم‌اندازمان لعنت‌آباد زمين شد و خاطره‌ها در لعنت آباد سينه‌هامان. اين بود كه دانسته و ندانسته روح خود را در كفن سياهی پيچيديم و در قعرِ آسمانِ تيره دفنش كرديم، و خود نيز در شولا(خرقه) ظلمت فرو غلطيديم.از آن پس قاريانِ رسمی بی‌رمق خبر مرگ ما را مدام از ماذنه‌هاشان تكرار كردند. شايد باورت نيايد كه راه ‌رفتنِ مردگان، خوردن وخوابيد ن، وهم‌آغوشی‌های شبانه مردگان باهم، چه نفرت انگيز وچند ش آور ا ست. شايد هزار بار نفرت انگيز‌تر از بوسه زدن بر لاشه‌ای متعفن وكرم افتاده.از اين همآغوشی‌ها بود كه نسلی ديگر پديد آمد. تو به‌گهواره بودی، و آوای «زنده باد مرگ» مدام همه جا طنين انداز بود كه لالايی مادران با آن درآميخت، و جانِ تو، شيره زندگی را اين گونه به‌تلخی مكيد. درس مکتب برای تو، هول آتش دوزخ، و حديث قيامت شد، بی‌آنكه از قصه‌های پريوا ر چيزی شنيده‌ باشی، و بی‌آنكه عشق‌های زلالِ كودكانه را تجربه كرده ‌باشی. اندك اندك به گرمای بلوغ گام نهادی، بی‌آنكه جانت برای دوست داشتنِ جانی ديگر بالغ شود. از آنهمه ميراثِ قرن‌ها كه عاشقانِ اين سرزمين برجای نهاده بودند نصيبی نشنيدی و نيا فتی. اكنون چنان ا ست كه انگار توهم عين‌ا لقضات را بی‌آنكه بشناسی به سينه لعنت آباد مد فونش می‌كنی. شايد به همين گونه‌ها بوده است كه حديث دوست داشتن و «عشق» فروكاهيده شد به جذبه‌های تن، به‌ حجم‌های بی‌خاطره، و به معشوقه‌های بی‌سر. و بعد، ناكامی، به عبث چرخيدن. ناكامی نسلی سوخته كه دوست داشتن را تجربه نكرده است. بی‌تفاوت در مرگ و حيات ديگران، بی تفاوت در مرگ وحيات خويش. شايد ما در آغاز چيزی را از قلم انداخته بوديم. زندگی را آنگونه كه بايد حرمت ننهاده بوديم. شايد جنگ را با آرزوی مرگ رقيب آغاز كرده بوديم. تلخ بود، اما اين‌گونه بود كه نفرت‌ها شادمانی نيافريد و طليعه رستاخيزٍ حيات نشد. اكنون بايد آموخته‌ باشيم كه از تمنای دل در هوای مرگ رقيب، يا د شمن، تا بيهود گی سرنوشت خويش، يا نشاندن دشنه بر سينه خويش راه زيادی نيست. نمی‌دانم اگر روزگاری ديگر، بازآ ن پرنده آواز خوان پر وبا لی به روياهامان بگشايد، آيا ا زحرمت زند گی، واز دوست داشتنِ خو يش وبيگانه هم برايمان واگويه خواهد كرد؟
کوما م ميهن ؟ به‌گمان من «وطن » غير از آنكه به مرزهاي سياسي وبه دشت وكوه و صحرا وبه ظاهر جسماني آن ناميده شود ورونق گيرد، همچنين جان و رواني دارد كه روان همه فرزندانش را از هزاره‌هاي پيش تا اكنون در برمي‌گيرد. يعني اگر اين دشت وصحرا جسم وتن ما را در دامن خود گرفته، واگر اين خاك استخوان‌هاي نياكان ما در خود نهفته دارد، روان کشورنيز روانِ تك تك ما را ا ز دورترين گذشته‌ها تا اكنون درخود دا رد با خود عجين كرده است وجان تك تك فرزندانش را از خود لبريز مي‌كند اين همان چيزي ا ست كه برخي به‌آن روانِ جمعيِ مي‌گويند و من با عنوان روح يا «روانِ ملي» مي‌شناسمش ومليتِ ر ا با اين معيار معنا مي‌كنم. روانِ آن انبوه مردمان بي‌نام كه در ناخودآگاهيِ جمعيِ ما نفس مي‌كشند و همچنين روانِ بزرگاني كه نامشان از دور دست تاريخ تا ا كنون در عرصه خودآگاهيِ ملت تجليِ مي‌كند و نماد عدا لت و صلح وآزادي شده‌اند، وهمه زندگاني كه امروز زندگي وبودنِ خود را در گرو زنده‌بودن مليتِ مي‌دانند، همه وهمه لايه‌هاي درهم ‌تنيده ودرهم بافته‌اي از اين روانِ ملي هستند وهمه باهم اجزاء اين درخت تناور را تشكيل مي‌دهند وا لبته كه اين روانِ جمعي با آنكه از مجموعه افراد شكل گرفته است اما به‌نظر مي‌رسد كه خودش مستقل از افراد باشد و چنان مي‌نمايد كه گه‌گاه همچون شخصي مستقل وآگاه، يا همچون افسون‌گري كاركشته، افسوني واحد را در گوشِ‌جانِ همه فرزندانش مي‌خواند. بعد آدم‌هايي كه ما باشيم مي‌بينيم بي‌آنكه از قبل يكديگر را خبر كرده‌باشيم، در يك مقطع حساس همه باهم كاري مشترك را انجام مي‌دهيم و بعد ا ز اين هماهنگي حيرت مي‌كنيم. اين است كه مي‌توانم بگويم روانِ ملي ما چندان در حوزه خودآگاهيِ ما نيست وبيشتر به ناخودآگاهيِ ما نزديك ا ست. روا ن ِ جمعي يا ملي ما همچون پدر نيست كه مدام پدرانه فرمان براند و همچون مادرهم نيست كه تنها از نگراني‌هايش بر سرنوشت فرزندانش واگويه كند. بيشتر به‌خدايان دوجنسيتي مي‌ماند، گاه روح پدرانه‌خويش را بر سرنوشت فرزندانش مسلط مي‌كند تا پدران را به‌صحنه آورد وبه‌دست آنان كاري را از پيش برد كه شايد از عهده مادران برنيايد. باز هنگامي كه آدم‌ها مهر ورزيدن را فراموش مي‌كنند و تك ‌ساحتي مي‌شوند و نهضت بكش بكش راه مي‌اندا زند آنگاه نيز روانِ ملي ما روح‌ مادرانه‌اش را برخود وبر فرزندانش غالب مي‌كند تا زن ومرد مهر ورزيدن را به‌ياد آورند، تا ‌هنگام خطر همه د ل واپس هم باشند، تا يك ملت بتواند جان رقيبان خود را نيز محترم بشمارد، تا آدم‌هايي كه در وطن زند گي مي‌كنند به‌ياد تبعيدي‌ها هم باشند، تا آ ن كسي كه در خانه ا من خود به خواب رفته در روياهايش زنداني‌ها را هم سر ميز بازجويي ودر سلول‌هاي انفرادي ببيند وتا سامان يا فتگان نگران بي‌ساماني کود کان خياباني هم باشند. به‌اين گونه ا ست كه روا ن‌ ملي ما يا همان ناخودآگاه قومي در هنگام نياز ومتناسب با ضرورت زمان يكي از فرزندانش را كه به دغدغه ‌خود نزديكتر مي‌يابد برمي‌انگيزد و به صحنه مي‌فرستد و كلام خود را بر زبان او جاري مي‌كند و همگان را نيز برمي‌انگيزاند تا او را بپذيرند. نام اين كسان را مي‌توانم «خوانده‌ شد گان» بگذاريم كه نمادي آشكار از ناخود آگاه ملي مي‌شوند. اما تجربه نشان داده ا ست كه خوانده شد گان نيز مصون از فساد وتباهي نيستند. بسا مردان وزناني خوانده شده كه در ميانه راه ا ز ياد مي‌برند كه برانگيخته كدام نيروي عظيم و سترگي هستند. وسوسه‌هايي نيز در روان فردي وشخصيِ همه آدم‌ها سر برمي‌آورد كه خود را نه به‌عنوان نماد ملي، بلكه به‌عنوان پدر يا مادر ملت تلقي كنند و اين وسوسه معطوف به قدرت را چندان باور كنند كه آشكارا مردمان را فرزند خود بخوانند. تباهكاري اين وسوسه از آ ن است كه شخص خوانده شده اندك اندك رابطه خود را با روح ملي ازدست مي‌دهد وبه آدمي حقير يا خاري كوتاه قد بدل مي‌شود كه داعيه آ ن دارد تا همه ملت در سايه او پناه گيرند. تباه‌ كاري ديگر آ ن ا ست كه مردان وزناني از يك ملت، بي آنكه به پيام روان ‌ِملي بيانديشند، آن شخص خوانده شده را نه به‌عنوان نماد پدرانه يا مادرانه ملي، بلكه به عنوانِ معجزه‌ گري گره‌ گشا تلقي كنند واو را به‌ سنگ‌ وارگي بكشانند. ملت‌هاي ديگر نيز - گاه كمتر وگاه بيشتر- همچون ما دا راي همين ويژگي‌ها هستند. اين كلام به آن معنا ا ست كه ديگران را در خود نگه ندارد بلكه از خود عبور دهد وبه آن روح مادرانه ملي رهنمود شان شود.
January 30th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان